ویکتور هوگو (Victor Hugo) شاعر و داستان نویس در سال 1802 میلادی به دنیا آمد. معروف ترین رمان های او گوژپشت نتردام و بینوایان هستند. کتاب بینوایان ، اثر بینظیر ویکتور هوگو، از رمان هایی است که هر بار خواندنش حرفهایی تازه برای گفتن دارد و هر بار نیز احساسات مخاطبش را بر میانگیزد. رمان بینوایان (Les Misérables) اثر ویکتور هوگو از جاودانه های تاریخ ادبیات جهان است که در سال 1862 پس از حدود 17 سال زمان که صرف نگارش آن شد به چاپ رسیده است.
ماجرای رمان با داستان زندگی مسیو بی ین وُنو میری یل، اسقف شهر دینی آغاز میشود. پیرمرد ۷۵ ساله ای که ویکتور هوگو در وصف مهربانی و خوبی های او تقریبا ۱۰۰ صفحهای مینویسد. این اسقف به هر طریقی به افراد بینوا کمک می کند، دستمزدی که از دولت میگیرد، پول مراسمها و حتی خانه خود را نیز وقف فقرا میکند.
ویکتور هوگو مهم ترین مقطع تاریخ فرانسه را در رمانی با شخصیت های زنده به تصویر کشیده است. نگاهها و نفسهای ژان وارژان و رنجیدگی و شوریدگی کوزت را میشود در سطر سطر کتاب حس کرد. رمان بینوایان بهعنوان یکی از بُلندترین رمانهای نوشته شده در طول تاریخ شناخته میشود. تقریباً ۱۵۰۰ صفحه در نسخه انگلیسی، ۱۹۰۰ صفحه در نسخه فرانسه و 1482 صفحه در ترجمه فارسی.
ویکتور هوگو، با نام کامل ویکتور ماری هوگو، شاعر، داستان نویس و نمایش نویس معروف فرانسوی است که با آثار فاخر خود در تمام دنیا شناخته شده است. هوگو متولد سال ۱۸۰۲ میلادی است و در سن ۸۳ سالگی، در سال ۱۸۸۵ در گذشت. ویکتور هوگو به عنوان یکی از بهترین نویسندگان فرانسوی شهرتی جهانی دارد و آثار و اندیشههای سیاسیاش به بسیاری از زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است. این نویسنده در زندگی خود روزها و سال های پر فراز و نشیب بسیاری را طی کرد.
هوگو در سن ۱۵ سالگی با شعر و نوشته هایش مورد توجه برخی از سیاستمداران و اعضای فرهنگستان فرانسه قرار گرفت. در سن ۱۹ سالگی نیز مورد استقبال ویژه لویی شانزدهم قرار گرفت و به قدری به اشعار ویکتور هوگو علاقه داشت که سالانه مقرری به وی می پرداخت.
در طی سال های فعالیت ویکتور هوگو، بالغ بر ۵۰ اثر در عرصه های مختلف شعر، رمان، داستان و نمایشنامه به جای ماند، اما معروف ترین اثر بجا مانده از او، کتاب خواندنی و جذاب بینوایان است. بینوایان اثری است که در ۱۸۶۲، یعنی شسصت سالگی ویکتور هوگو به وجود آمد و وقتی نوشتن رمان خود را به پایان رساند، به قدری از کارش رضایت داشت که می گفت دیگر هراسی از مردن ندارد؛ چرا که رسالت خود را به پایان برده است.

ویکتور هوگو
از این رمان بی نظیر فیلمها و تئاترهای اقتباسی زیادی ساخته شده است. ویکتور هوگو در بینوایان (Les Miserables) به تشریح بی عدالتیهای اجتماعی و فقر و فلاکت مردم فرانسه میپردازد، همان عوامل و محرک های اجتماعی که منجر به سقوط ناپلئون سوم شد.
هوگو از همان ابتدا قصد داشت رمانی در سطح بین المللی بنویسد که نظر مردم سراسر دنیا را به خود جلب کند، او برای ناشر ایتالیایی اش نوشت: نمی دانم این کتاب توسط همه مردم جهان خوانده خواهد شد یا خیر، اما برای همه مردم جهان نوشته شده است. هر جا که مردانی که در جهل یا نا امیدی به سر می برند، هر جا زنان برای تامین نان شب مجبور به انجام هر کاری می شوند و هر کجا کودکانی به دنبال کتابی برای یادگیری باشند بینوایان در می زند و می گوید که باز کن، من برای تو این جا هستم!
جملات زیبای کتاب
حتی تاریک ترین شب نیز تمام می شود و خورشید طلوع خواهد کرد.
دوست داشتن شخص دیگر مانند دیدن چهره خداوند است.
شنیده نشدن دلیلی برای سکوت نیست.
خنده، آفتاب است که زمستان را از صورت انسان فراری می دهد.
کسانی که اشک نمی ریزند هرگز نمی بینند.
قول بده زمانی که از دنیا رفتم بوسه ای روی پیشانی ام بزنی، من آن را احساس خواهم کرد.
از من می پرسی چه چیزی من را مجبور به سخن گفتن می کند؟ یک چیز عجیب، وجدان من!
هیچ چیز مانند رویای ساختن آینده نیست.
بیشتر از یک چهارم کتاب بینوایان به بیان نکات اخلاقی یا نمایش دانش جامع هوگو میگذرد؛ اما هیچ یک از پی رنگها یا زیرپیراهنیها را پیش نمیبرد. کاری که هوگو در رمان های دیگر خود مانند گوژپشت نتردام و رنجبران دریا انجام داده است.
رمان بینوایان ترجمه حسینقلی مستعان
مشهور ترین ترجمه فارسی رمان بینوایان توسط حسینقلی مستعان انجام شده است. او در مقدمه چاپ پنجم این رمان چنین نوشته است: «بینوایان هوگو مسلماً هرگز کهنه نخواهد شد و هرگز اهمیت و ارزشش تقلیل نخواهد یافت. این یکی از کتب انگشت شماری است که اگر هزاران توفان سهمگین و سیل بنیان کن از مکتب ها و سبکها ازسرشان بگذرد همچنان استوار خواهند ماند و چیزی از عظمت ابدی شان کاسته نخواهد شد.»
این رمان در پنج بخش به شرح زیر نوشته شده است:
فانتین
کوزت
ماریوس
ترانهٔ کوچهٔ پلومه و حماسهٔ کوچهٔ سن دنی
ژان والژان
لازم به ذکر است که کتاب بینوایان دوجلدی است و نقاشیهای مختلفی از حادثه های مهم در کتاب وجود دارد.
درباره کتاب بینوایان اثر ویکتور هوگو
ژان والژان، قهرمان اصلی کتاب بینوایان مردی است که در جبرگاه تبدیل به آدمی وحشی و ناسپاس میشود. جامعه نسبت به او که آدم فقیری است بسیار سخت گیر است و مجازات سختی برایش در نظر میگیرد. فرار او در زندان نشانه اعتراضش به محکومیتش است اما این اعتراضات فقط کار را بدتر میکند. اما ناعدالتی همچنان به دنبال ژان والژان است و تا آخر عمر او را رها نمیکند. برگه زرد که نشان محکومیت اوست باعث طرد شدنش از جامعه میشود و ژاور، بازرسی که تمام وقت به دنبال اوست، لحظهای راحتش نمیگذارد.
۱۹ سال زمان بسیار بسیار زیادی است برای اینکه قلب آدمی هر روز تاریک و تاریک تر شود. اما نیروی عشق و ایمان اسقف باعث از بین رفتن این تاریکی میشود و ژان والژان را به سمت روشنایی هدایت میکند. ژان والژان برای گم نکردن این روشنایی، شمعدانهایی را که اسقف به او داده است همیشه پیش خود نگاه میدارد. این شمعدان ها در همهی لحظات مهم کتاب دیده میشوند و راهنمای معنوی ژان والژان محسوب میشوند.

رمان بینوایان اثر ویکتور هوگو
شخصیت های داستان بینوایان
شخصیت های اصلی این داستان ژان والژان، میری یل، ژاور، فانتین، کوزت، ماریوس، اپونین و زن وشوهری به نام مادام و موسیو تناردیه هستند که هرکدام به نوعی با فضیلت، پستی، ستم، خوبی و بدی، مهربانی وخباثت و عشق و نفرت و رویکردهای تاریخی خود این داستان را میسازند.
کمی از شخصیت های اصلی این داستان بدانیم.
ژان والژان: نقش اول این داستان، مردی که در ۲۵ سالگی برای سیر کردن شکم بچه های خواهرش تنها با دزدیدن یک قرص نان به ۵ سال زندان محکوم شد. اما به دلیل ۴ بار تلاش برای فرار از زندان مدت زمان محکومیتش اضافه شد و ۱۹ سال از عمر خود را در زندان سپری کرد. او پس از آزادی به مسافر خانهای پناه میبرد اما به دلیل گذرنامه زرد رنگش که نشان دهنده گذشته خطا کار اوست از آن جا طرد میشود. او حتی لحظه ای به برگشتن به زندان نیز فکر میکند، به زندان می رود و از نگهبانان میخواهد که او را دستگیر کنند اما آن جا نیز او را نمیپذیرند.
او کمی بعد در خیابان به خواب میرود. مایرل اسقف شهری که ژان والژان در آن بود به او در خانه خود پناه میدهد اما در کمال ناباوری ژان والژان از آنجا نیز دزدی میکند و ظروف نقره مایرل را با خود میبرد. زمانی که او را دستگیر میکنند و نزد اسقف میآورند، او میگوید که خود ظرفهای نقره را به او داده است و از ژآن والژان در کمال خوشرویی میخواهد که دو شمعدان نقرهای را هم که فراموش کرده است با خود ببرد.
فانتین: زن فقیری در شهر که به زندان افتاده و ژان برای آزادی او وساطت میکند.
ژاور: بازرسی که به کمک ژان به فانتین مشکوک میشود و مرتب در تعقیب اوست.
کوزت: دختر کوچک فانتین که او را برای نگهداری به خانوادهای در شهر داده است، که بعد از سپاردن او به ژان، میمیرد.
ماریوس: یک دانشجوی حقوق که عاشق کوزت میشود.
اپونین: دختر بزرگ خانوادهای که از کوزت نگهداری میکنند. دختری که در کودکی بسیار لوس و نازپرورده است و اما نوجوانی او مانند بچههای خیابانی میشود.
مادام و موسیو تناردیه: زن و شوهری که تا قبل از نجات کوزت به دست ژان والژان به دلیل کودک بودن از او سوء استفاده میکردند.
هوگو به دلیل داشتن عقاید آزادی خواهانه و حمایت از محرومان جامعه، همواره مورد خشم سران حکومتی بود و با وجود سانسور، تهدید و تبعید هرگز از آرمانهای خود دست نکشید. او به همین دلیل سالهای بسیاری را در تبعید گذراند. کتاب بینوایان و بسیاری آثار دیگر را در همین دوران نوشت. ویکتور هوگو در سال 1885 در پاریس درگذشت.
بخشی از رمان بینوایان
در اکتبر سال 1815 هنگام غروب، مردی چهل ساله و تنومند، با سر و وضعی ژولیده و خاک آلود و توبره بر دوش وارد شهر «دینیه» شد. مرد که لباسی زرد و مو و ریشهایی بلند داشت به شهرداری رفت و بیرون آمد و بعد به غذاخوریِ بهترین مسافرخانه شهر رفت و غذا و جایی برای خواب خواست.
صاحب مسافرخانه از او پرسید: “پول میدهید؟” مرد گفت: “بله پول دارم.” اما صاحب مسافرخانه پسرکی را به شهرداری فرستاد و وقتی پسرک برگشت، به مرد گفت نمیتواند به او غذا و جا بدهد چون میداند او کیست، نام او “ژان والژان” است! ژان والژان به صاحب مسافرخانه التماس کرد که خسته و گرسنه است، اما فایدهای نداشت. این بود که در خیابان اصلی به راه افتاد.
غمگین بود و احساس خفت میکرد. آن شب به کافة دیگری هم رفت، اما خبر ورود او در شهر پخش شده بود و کسی به او جا و غذا نمیداد. ژان والژان حتی برای گذران شب به زندان شهر هم مراجعه کرد اما فایدهای نداشت. درِ یکی از خانهها را نیز زد اما صاحبخانه میخواست با تفنگ او را بکشد. این بود که بالاخره بعد از پرسههای زیاد از خستگی روی نیمکتی سنگی دراز کشید. پیرزنی که از کلیسا بیرون میآمد پرسید : چرا اینجا خوابیدی؟ ژان والژان مشکلش را به او گفت. پیرزن به خانة کوچکی اشاره کرد و گفت : “برو درِ آن خانه را بزن.”
درست قبل از اینکه ژان والژان درِ خانة کوچک اسقف 85 ساله را بزند، خدمتکار اسقف سر میز غذا به خواهر اسقف گفت:”موقع خرید برای شام در شهر، از مردم شنیدم که یک فراری خطرناک به شهر آمده. ممکن است اتفاق ناجوری بیفتد. درِ خانه هم همیشه باز است. اگر عالیجناب اجازه بدهند قفل ساز را بیاورم به همة درها قفل بزنیم.”
در همین موقع ژان والژان در زد. اسقف گفت: “بفرمایید.” درِ خانه چارتاق باز شد و ژان والژان با نگاهی خشن و بیادبانه وارد شد. خدمتکارِ اسقف از ترس میخواست جیغ بزند. مرد اسمش را گفت و گفت محکوم و نوزده سال در زندان بوده، چهار روز پیش آزاد شده اما هیچکس او را راه نداده. و پرسید:” اینجا مسافرخانه است؟ پول دارم.”
اسقف مثل همیشه به خدمتکارش گفت مهمان دارند. بشقاب نقره ای بیاورد و شمعدانیهای نقره را روشن کند. از ژان والژان نیز خواست بنشیند و با آنها غذا بخورد. ژان والژان باورش نشد. دوباره گفت که او محکوم سابق است و خواست جایی برای خواب در طویله به او بدهند، و باز گفت پول هم دارد. اما اسقف دوباره گفت تختی برای او در نمازخانه آماده کنند. بعد رو به ژان والژان کرد و گفت: “لازم نیست پولی بدهید. من کشیش هستم و اینجا مکانی مذهبی است. شما هم خسته و گرسنه و رنجکشیده هستید. پس قدمتان روی چشم.”
ژانوالژان مثل قحطی زدهها شام خورد. بعد از شام وقتی اسقف او را به نمازخانه میبرد، آنها از اتاق خواب اسقف گذشتند و او خدمتکارِ اسقف را دید که ظروف نقرهای را در گنجه بالای سر اسقف گذاشت. آن شب ژان والژان برای اولین بار روی تخت خوابید و زود خوابش برد.
پدر ژان والژان هَرَسکار بود و هنگامی که ژان والژان کوچک بود از درخت افتاد و مرد. مادرش نیز در اثر تب مرد. ژان والژان را خواهرش که هفت پسر و دختر قد و نیم قد داشت بزرگ کرد. ژانوالژان درس نخواند و هرسکار شد. و وقتی 25 سالش بود شوهر خواهرش نیز مُرد و او سرپرست خواهر و بچههای او شد. او و خواهرش کار میکردند اما مزد کم آنها کفاف زندگیشان را نمیداد. تا اینکه در زمستان سختی او کار پیدا نکرد.
بچههای خواهرش گرسنه بودند. این بود که یک شب شیشة یک مغازه نانوایی را شکست و قرص نانی برداشت و فرار کرد. اما نانوا بیدار شد، او را دید و تعقیب کرد و با دستی خونآلود دستگیر کرد. دادگاه، ژان والژان را به پنج سال حبس محکوم کرد. وقتی با غل و زنجیر او را میبستند تا به زندان «تولون» ببرند، گریه میکرد. در زندان همة گذشتهاش را فراموش کرد. فقط یکبار در زندان شنید که خواهرش در محله فقیرنشین «سن سولپیس» با یک بچه کار و زندگی میکند اما کسی نمیدانست بقیة بچههای خواهرش کجا هستند. سال چهارم از زندان فرار کرد اما دوباره دستگیر شد و این بار به سه سال زندان محکوم شد.
در ششمین سال باز فرار کرد که به پنج سال زندان دیگر محکوم شد. در دهمین سال برای سومین بارفرار کرد اما باز دستگیر و به سه سال زندان دیگر محکوم شد. وقتی پس از نوزده سال زندانی کشیدن به خاطر دزدیدن قرصی نان، بالاخره آزاد شد، افسرده و سنگدل شده بود چون نوزده سال بود که دیگر گریه نکرده بود. البته خواندن و نوشتن را در زندان آموخته بود، چون احساس میکرد هر چه بیشتر یاد بگیرد کینه اش نسبت به جامعه بیشتر میشود. به علاوه در زندان با کارهای طاقت فرسا، قوی و زورمند شده بود و گاه مثل اهرم با پشتش بارهای سنگین را بلند میکرد و برای فرار، یاد گرفته بود که به راحتی از ساختمانی سه طبقه بالا برود.
آن شب دو ساعت پس از نیمه شب، ژان والژان با زنگ ساعت کلیسا بیدار شد. بعد از یکی 2 ساعت که با خود کلنجار رفت، بالاخره با احتیاط زیاد بالای سر اسقف رفت و از گنجه بشقاب های نقره را که دویست فرانک ـ دو برابر پولی که در مدت نوزده سال در زندان جمع کرده بود، میارزید برداشت و به نمازخانه برگشت و از پنجره فرار کرد.
صبح خدمتکار اسقف وحشت زده به او گفت میهمانش ظروف نقرهای را دزدیده است. اما اسقف فقط گفت: “ظروف چوبی که هست. در آنها غذا میخوریم.”
عباس ایمانی –
من توی نظرات میخوندم خدماتتون عالیه ، واقعا عالی هستید ، ممنون
کریم –
فوق اعاده ترین رمان بینوایانه